مینویسم...
مینویسم چون نوشتن به من آرامش میدهد.
نوشته های من
تو یونانی
تو در زبان من یک واژهای.
اما در دل من،
تمام اسطورهای…
تمام آن سرزمین گمشدهای که هنوز بوی زیتون و گل و دریا میدهد.
تو، با موهایی کمی خیس از باران نیمروزی،
که مثل شیشهی مات خاطره،
بر پیشانیات مینشینند.
با چشمانی نافذ
که وقتی به گلدان سفالی لب میز خیره میشوی،
انگار خدایان را به سکوت وا میداری.
گلهایی که چیدی، هنوز در مشتت گرماند.
تو با پاهای برهنه میان باغ میگردی،
جایی که درخت آلبالو
مثل حواری پیر، در سکوت دعا میخواند.
من تو را آن روز در کنار معبد سنگی دیدم،
در نور زرد غروب،
که مثل الههای از دل غار بیرون آمدی؛
سرشار از چیزی مقدس،
آمیخته به پرستش و پرواز.
دستهایت بوی نان تازه میداد،
بوی مطبخ قدیمی و گِل و باران.
صدایت که میآمد، دیوارها ترک برمیداشتند،
و زمان، مثل شرابی ریختهشده بر خاک،
بیفایده و زیبا میمرد.
تو،
با آن نگاهت،
با آن قدمهای آرامت،
هنوز از اسطورهای میآیی که تمام نشده.
و من…
من ماندم،
در ایوانی که سایهات را هنوز نگه داشته.
با گلدانی ترکخورده،
و گلهایی که تو چیدی و هرگز نپژمردند.
تمام شب،
صدای گامهایت در ذهنم قدم میزند،
پاهای برهنهات،
خاک باغ را بلد بودند،
نه مثل من، که حتی راه دل تو را
گم کردم میان درختهای آلبالو و واژهها.
در خواب، صدایت را میشنوم،
از غاری دور
که پرستش تو هنوز ادامه دارد،
و معبد، هنوز منتظر بازگشت الهه است…
تو…
نه واژه ای،
که دعایی که بلند شده از دل خاک یونانی.
تو خاورمیانهای…
ویران،
اما هنوز در قلبم مقدّس.
دلت پر از آتش است،
و هر بوسهات
جنگی تازه آغاز میکند.
با این همه،
من هر شب،
با چفیهای از خاطرات،
میان مینهای خاطرت قدم میزنم
تا شاید روزی
در آغوشت
یک وجب خاک آرام پیدا کنم.
تو آرامش را نمیشناسی،
اما من…
آرام شدهام
در دوست داشتنت.
پاستا را دیگر نمیپزم.
نه که ندانم چقدر آب میخواهد،
یا چقدر نمک باید در دل قابلمه ریخت.
نه…
فقط دیگر
کسی نیست که صدای قلقل آب را
با خندهاش قاطی کند.
آن روزها
تو پاستا را آرام میپختی
و من
آهسته عاشقت میشدم.
حالا قابلمه هم همان است، شعله هم، پنیر هم…
فقط تو نیستی
و طعمها
بیتو
نه پختهاند
نه دلچسب.
خاک زاگرس را اگر بفشاری، نالهای برمیخیزد که نه از زمین، که از استخوان هزاران سال رنج است. این خاک، دیگر خاک نیست؛ روایتیست از اندوه مردمانی که زیستن را در تلخی آموختهاند و ریشه را در درد کاشتهاند.
در این خاک، هر دانه گندم، از اشک سیراب شده؛ و هر نهالی، از دل سوخته مادری سر برآورده که چشمانتظار فرزندیست که هیچگاه بازنگشت. خاک زاگرس، داغدیدهتر از هر مادر، ساکتتر از هر نی، و تنهاتر از هر قله است.
اینجا، غم با بوی باران میآید. از لابهلای سنگها، از رد پایی که دیگر نیست، و از قبرهای بینامی که در دل این کوهستان جا خوش کردهاند. مردم این خاک، دلشان را مثل بلوط، محکم بستهاند؛ اما کدام شاخه شکسته را میتوان انکار کرد؟
چه شد که اینهمه داغ بر دل زاگرس افتاد؟ شاید زمان، مهربان نبود، شاید دنیا یادش رفت که در این سوی کوه، زندگی هم حق است. اما با اینهمه، هنوز بوی نان در آن بلند میشود؛ هنوز صدای نی در باد گم نمیشود؛ هنوز امید، مثل نور میان درختان بلوط، از لابهلای غم میتابد.
تو مثل خاورمیانهای؛
زیبا و ویران،
اما همیشه در آتش.
صلح با تو رؤیاست،
و عاشقی با تو،
سرنوشتی خونین دارد.
هر بار که نزدیکت میشوم،
مرگ را در چشمانم میبینم،
و چشمهایت
سایهای از جنگ با خود دارند.
با اینکه میدانم
سفر به تو
بازگشتی ندارد،
باز هم دلم میخواهد
در ویرانههایت
خانهای بنا کنم.
در هتلی که بوی تنهایی از دیوارهایش میبارید، نشسته بودم روبهروی او، در آخرین دیدارمان.
نور مهتاب از پنجره، روی گونههای صورتیاش میافتاد و سکوت، مثل شامِ بد موقع، گلوی هر دومان را تلخ کرده بود.
روی میز، شمعی نیمسوخته آرام میگریست، در کنار گلهای رزی که دیگر حتی نای پژمردهشدن هم نداشتند.
او لیوانش را بلند کرد، جرعهای از شرابی بیرنگ نوشید و با نگاهی که انگار از چشمان قلوهایاش خون میچکید، گفت: “تو هیچوقت دوستم نداشتی.”
من اما، هنوز درگیرِ رنگ لبهایش بودم؛ همان سرخی زندهای که با هر واژه، بیرحمانهتر میمرد.
در ذهنم، او همان زنِ نقاشیهای اتاق بود، زنی با چشمانی بیقرار، میان مرز جنون و شعر.
دستش را گرفتم. سرد بود. مثل آغوشی پُر از زخم. مانند دل خودم.
میخواستم چیزی بگویم، اما سکوت مثل دیوی وحشی به جانم افتاد،
و او، با نگاهی دو دل، مشتی از خاطرات را بین موهایش پنهان کرد و بلند شد.
تنها چیزی که از او ماند، رد عطری خاموش بود
و جسمی مچالهشده از من
در آخرین شب، کنار تختی خالی…
صدای پنکه، چونان مرثیهای بیکلام، در اتاقی نیمهتاریک میپیچد؛ آهنگی یکنواخت برای رنجی که زبان ندارد. تن، خیس از عرق، در گرمایی بیرحم میسوزد؛ گویی تب اندوهی پنهان، از درون شعله میکشد.
بر گوش، مدادیست خاموش، یادگاری از خاطراتی که نه نوشته شدند، نه فراموش.
روی میز، اوریگامی نیمهکارهای افتاده است؛ شکلی بیهویت، که نه پرنده است، نه آرزو، بلکه تکهای از دل بیقرار نویسندهایست که دیگر توان پرواز ندارد.
موهای چتریاش را به یاد دارم؛ خیس از بارانی که هرگز نبارید، و تنها در چشمانش خانه کرد.
سایهای قرمز بر دیوار افتاده است؛ آیا رنگ غروب است؟ یا پژواک خونِ بر پیازهایی که حلقه شدند تا اشک بیاورند، نه از تندیشان، بلکه از زخمی که از تیغِ ندانستن به دستم نشست.
خون، آرام بر سپیدی پیاز پخش شد، همچون راز.
و من، در دل این سکوت، فکر کردم. نه به گذشته، نه به آینده. بلکه به “نمیدانم”های بیپاسخی که چون سنگ بر سینهام نشستهاند.
بغض، چون حصاری از آه، گلویم را تنگ کرده است.
نفرت، چون خزهای سمی، بر عشق نشسته و کینه، شبیه پچ پچی زهرآگین، در ذهنم تکرار میشود.
لاکهای خوردهشدهی او، آن شب که رفت، گواهیست بر بیقراریِ بیدلیلِ انسان، پیش از طوفانِ رفتن.
نفسها سنگین است؛ مرگ، نه چون دشمن، که چون وعدهای شیرین، در آستانه ایستاده.
و من، بلاتکلیف، میان بودن و نخواستن، میان ماندن و نتوانستن، در سایهی آن لحظهی قرمز، از خود میپرسم:
آیا رهایی، بریدن است؟
یا فقط شکل دیگریست از ماندن، با زخم؟
کوتاه نوشت ها
اگر از زیر آوار موشکها جان به در ببرم، اگر سایهی مرگ از سرم بگذرد،
باز هم به شوق دیدنت، تو را خواهم بوسید…
شاید نه برای عشق،
بلکه برای زنده ماندن با معنای تو…
دا هر روز خاک زاگرس را میبوسد، شاید جایی، استخوان پسرش خوابیده باشد.
چشمهایت تفسیر هزار آیهی نانوشته بود،
که عارفان در سکوت، و عاشقان در آتش، فهمیدند
عینک شکسته اش روی میز بود ، شیشه اش ترک برداشته بود.
درست از جایی که او دنیا را کمی مهربان تر می دید.
لامپ بالا سر ، مثل دلش اتصالی داشت؛ هرچند ثانیه نوری لرزان و بعد تاریکی…
صدای رعد و برق از پشت پنجره آمد
اما درون خانه ، سکوت سنگین تر از هر طوفانی بود.
دستش لرزید نه از سرما ، بلکه از چیزی که دیگر نمی شد نوشت نمی شد گفت…
فقط خودش را با خودش برد ، همراه عینک شکسته اش و دیدی که حالا دنیا را نا مهربان تر می دید.
وقتی دلم برایت تنگ میشود،
آرام میروم سراغ کمد…
لباست را بیرون میکشم، همان که برایم به یادگار گذاشتی.
بوی تو را هنوز دارد… بویی که مثل یک آغوش ناتمام، در دلم شعله میکشد.
ای کاش من هم لباسی بر تن تو بودم؛
همیشه با تو، بیدغدغهی فاصله…
اما حالا من هر شب میان بوی تنت میمیرم…
بیآنکه کسی بفهمد، جنازهای در آغوش یک لباس دفن شده…
ـ چه شد آن همه شور؟
دود شد… مثل نخی سیگار در شبهای بیصدا.
ـ پس جوانیات؟
تهسیگاریست… خاموش، زیر پای خاطرهها.