خاک زاگرس را اگر بفشاری، نالهای برمیخیزد که نه از زمین، که از استخوان هزاران سال رنج است. این خاک، دیگر خاک نیست؛ روایتیست از اندوه مردمانی که زیستن را در تلخی آموختهاند و ریشه را در درد کاشتهاند.
در این خاک، هر دانه گندم، از اشک سیراب شده؛ و هر نهالی، از دل سوخته مادری سر برآورده که چشمانتظار فرزندیست که هیچگاه بازنگشت. خاک زاگرس، داغدیدهتر از هر مادر، ساکتتر از هر نی، و تنهاتر از هر قله است.
اینجا، غم با بوی باران میآید. از لابهلای سنگها، از رد پایی که دیگر نیست، و از قبرهای بینامی که در دل این کوهستان جا خوش کردهاند. مردم این خاک، دلشان را مثل بلوط، محکم بستهاند؛ اما کدام شاخه شکسته را میتوان انکار کرد؟
چه شد که اینهمه داغ بر دل زاگرس افتاد؟ شاید زمان، مهربان نبود، شاید دنیا یادش رفت که در این سوی کوه، زندگی هم حق است. اما با اینهمه، هنوز بوی نان در آن بلند میشود؛ هنوز صدای نی در باد گم نمیشود؛ هنوز امید، مثل نور میان درختان بلوط، از لابهلای غم میتابد.