صدای پنکه، چونان مرثیهای بیکلام، در اتاقی نیمهتاریک میپیچد؛ آهنگی یکنواخت برای رنجی که زبان ندارد. تن، خیس از عرق، در گرمایی بیرحم میسوزد؛ گویی تب اندوهی پنهان، از درون شعله میکشد.
بر گوش، مدادیست خاموش، یادگاری از خاطراتی که نه نوشته شدند، نه فراموش.
روی میز، اوریگامی نیمهکارهای افتاده است؛ شکلی بیهویت، که نه پرنده است، نه آرزو، بلکه تکهای از دل بیقرار نویسندهایست که دیگر توان پرواز ندارد.
موهای چتریاش را به یاد دارم؛ خیس از بارانی که هرگز نبارید، و تنها در چشمانش خانه کرد.
سایهای قرمز بر دیوار افتاده است؛ آیا رنگ غروب است؟ یا پژواک خونِ بر پیازهایی که حلقه شدند تا اشک بیاورند، نه از تندیشان، بلکه از زخمی که از تیغِ ندانستن به دستم نشست.
خون، آرام بر سپیدی پیاز پخش شد، همچون راز.
و من، در دل این سکوت، فکر کردم. نه به گذشته، نه به آینده. بلکه به “نمیدانم”های بیپاسخی که چون سنگ بر سینهام نشستهاند.
بغض، چون حصاری از آه، گلویم را تنگ کرده است.
نفرت، چون خزهای سمی، بر عشق نشسته و کینه، شبیه پچ پچی زهرآگین، در ذهنم تکرار میشود.
لاکهای خوردهشدهی او، آن شب که رفت، گواهیست بر بیقراریِ بیدلیلِ انسان، پیش از طوفانِ رفتن.
نفسها سنگین است؛ مرگ، نه چون دشمن، که چون وعدهای شیرین، در آستانه ایستاده.
و من، بلاتکلیف، میان بودن و نخواستن، میان ماندن و نتوانستن، در سایهی آن لحظهی قرمز، از خود میپرسم:
آیا رهایی، بریدن است؟
یا فقط شکل دیگریست از ماندن، با زخم؟