پشت شیشهی شکسته

عینک شکسته اش روی میز بود ، شیشه اش ترک برداشته بود. درست از جایی که او دنیا را کمی مهربان تر می دید. لامپ بالا سر ، مثل دلش اتصالی داشت؛ هرچند ثانیه نوری لرزان و بعد تاریکی… صدای رعد و برق از پشت پنجره آمد اما درون خانه ، سکوت سنگین تر از […]
زیبایی رحم نمیکند

در دل دشتی بیانتها، صندلیای تنها افتاده بود؛نه کسی بر آن نشسته، نه حتی سایهای که دلش برای چوبهای ترکخوردهاش بسوزد.زمان در آنجا مرده بود…همانجایی که روزی دختری با پاهای برهنه، از میان ساقههای سبز گندم عبور کرده بود،و چشمهایش ـ آه آن چشمها که نگاه نافذ مرگی خاموش را در خود داشتند.او هیچگاه نمیخندید؛موهایش […]
کاست

صدای تو هنوز در نوار کاست قدیمیام گیر کرده…همان جملههای نیمهتمام، همان خندههایی که بعد از تو دیگر هیچکس نتوانست تکرارشان کند.هر بار پلی میکنم، انگار زخمی را دوباره باز میکنم؛با آن خشخش آشنا که مثل بغضی در گلویم میپیچد…تو رفتی، اما صدایت هنوز در این کاست مانده…و من، هر شب به جای خواب، به […]
کمد

وقتی دلم برایت تنگ میشود،آرام میروم سراغ کمد…لباست را بیرون میکشم، همان که برایم به یادگار گذاشتی.بوی تو را هنوز دارد… بویی که مثل یک آغوش ناتمام، در دلم شعله میکشد.ای کاش من هم لباسی بر تن تو بودم؛ همیشه با تو، بیدغدغهی فاصله… اما حالا من هر شب میان بوی تنت میمیرم…بیآنکه کسی بفهمد، […]
نیانبان بوشهری

نیانبان بوشهری غمگین مینواخت، به امید آنکه دریا دل به رحم آورد و معشوقش را بازگرداند.او هر روز با دلی شکسته مینواخت، به امید آنکه شاید صدای نیاش به دل دریا برسد اما دریا تنها به سکوت سرد خود پاسخ میداد.معشوقش در دل دریا غرق شده بود، در اعماق بیپایانی که هرگز به ساحل نخواهد […]
دیالوگ سوخته

ـ چه شد آن همه شور؟ دود شد… مثل نخی سیگار در شبهای بیصدا. ـ پس جوانیات؟ تهسیگاریست… خاموش، زیر پای خاطرهها.
آینهی دروغ

هر روز من پاییز است؛ برگهایی که بیصدا میریزند مثل دستان پاک تو که از دست رفت. سماورم سرد شده، مثل نگاهت، و گوش شنوا برای حرفهایم نمانده جز آینهای که دو روست. لبهای سرخت هنوز گناه را زمزمه میکنند، و ستاره از چشمانت افتاده، جایی میان شبهای بیوطن. گوشوارههای نقرهایات هنوز روی میز جا […]
قیچی در خون

قیچی را در سکوت فرو بردم تا کاسه جمجه ات را از هم بشکافم. خون ، گل های سرخی شد که در باد می لرزیدند و تو بی تکلیف بین مرگ و محبت به اشتباه من خندیدی انتقام؟ نه فقط خاکی که آرام صدای خفه ات را می بلعید همان گونه که روزی قلبم را […]
رجهای بیپایان

تو را نه با واژه میتوان نوشت،نه با مرکب سیاه دفترهای کهنه…تو را باید بافت،چون فرشی نفیس که هر گرهاش را دستی عاشق زده،با رنگهایی که در آفتاب نگاهت ذوب شدهاند. خیال من، سالهاست به دار بسته،و تویی آن بافندهی خاموش که میآیدگره میزند رؤیا را به رجِ شبو دل را به گرههای ابریشمینِ آغوش. […]
ویرانی از درون

او دیگر نبود. نه در آیینه، نه در عکسهای قدیمیاش، نه حتی در خاطراتی که مثل زخم، هر شب باز میشدند. خودش را گم کرده بود؛ فقط دستی مانده بود که میلرزید… و جهانی که از لابهلای انگشتانش آهسته فرو میریخت. گویی از هستی پاک شده بود، بی آنکه حتی بمیرد.